عاشورا پيامد تغيير ارزشها
عاشورا پيامد تغيير ارزشها
نقطه آغازين
بدون ترديد، جامعه نبوى به عنوان يك جامعه نيز شاهد تغيير و تحوّلاتى بوده است، اما آنچه باعث حساسيت متفكران و متديّنان شده، سمت و سوى اين تغييرات است. براساس شواهد تاريخى، اين تحوّل و تغيير پس از رحلت رسول گرانقدر اسلام صلىاللهعليهوآله ، سيرى نزولى داشته است. جامعهاى كه با عنايت خداوند و همّت محمدى و غيرت علوى و همراهى مهاجر و انصار، بر پايه ارزشهاى معنوى شكل گرفت، چندى پس از رحلت جانگذار بنيانگذارش ره سقوط پيشه كرد و ارزشهاى عصر جاهليت جاىگزين ارزشهاى ناب محمدى گرديد.
در اين زمينه، آنچه بايسته پژوهش است، بررسى سازوكارهاى اين تغيير است تا معلوم شود كه چهگونه و چه عاملى در اين تغييرات نقش اساسى داشتهاند.
هسته اصلى هر جامعه را فرهنگ آن جامعه تشكيل مىدهد و به تعبير جامعهشناسان و دانشمندان علوم اجتماعى، فرهنگ به مثابه هواست كه هيچ جامعهاى بدون آن شكل نخواهد گرفت. بدينروى، نقطه آغازين تغيير در جامعه را بايد تغيير در فرهنگ آن دانست. و اگر گروهى بخواهند جامعهاى را به دلخواه خود تغيير دهند، نقطه شروع آن را در فرهنگ و بخصوص ارزشها و انديشههاى آن، قرار مىدهند؛ چه اين كه فرهنگ عبارت است از: «مجموعهاى از اعتقادات، آداب و رسوم، انديشهها و ارزشها... كه افراد به عنوان اعضاى گروه يا جامعه آنها را كسب كرده و يا پديد آوردهاند.»(1)
بر اين اساس، تغيير در ارزشها و انديشهها تغيير در ساير بخشهاى فرهنگ را در پى خواهد داشت؛ زيرا ساير عناصر فرهنگ تحت تأثير مستقيم انديشهها و ارزشها هستند.
بدينسان، نقطه آغازين تغيير در جامعه را بايد، تغيير در ارزشهاى آن دانست و قدرتمداران نيز براى در دست گرفتن سرنوشت جامعه، ابتدا به سراغ ارزشهاى آن رفته و سعى در سوق دادن آنها به سوى اهداف خود، داشته و دارند.
نخستين گام
براساس واقعيت مذكور است كه ماجراى «سقيفه» را به عنوان نخستين گام در جهت تغيير ارزشها مىدانيم؛ جريانى كه پس از رحلت پيامبر مكرّم صلىاللهعليهوآله به جاى حضور در خانه على عليهالسلام و دست بيعت دادن با او، كه منصوب خدا و رسولش بود، در سقيفه بنىساعده گردهم آمدند و حاكميت جامعه نبوى را به بركت رأى مردم (بيعت) ـ طوعا او كرها ـ به عهده گرفتند؛ چرا كه اصحاب سقيفه خوب مىدانستند كه تغيير ارزشها بدون تسلّط اجتماعى، كه ساز و كارش حكومت است، ممكن نيست.
اگر تحوّل و دگرگونى جامعه نبوى را تا آنجا درنورديد كه پس از نيم قرن مردمى كه خود را امّت محمد صلىاللهعليهوآله مىدانستند، در سرزمين كربلا جنايتى مرتكب شدند كه زمين و آسمان در عزاى مصيبتش تا قيامت مويهكنانند، ريشه اين تحوّل را در سقيفه بايد جستوجو كرد. چه خوب سروده است مهيار ديلمى:
اى فرزند مصطفى، اين سقيفه بود كه راه كربلايت را هموار كرد و آنگاه كه حق پدرت على عليهالسلام و مادرت [فاطمه عليهاالسلام ] را غصب كردند، كشته شدنت خوب جلوه كرد.
به هر تقدير، سقيفه عامل اصلى پديدارشدن حادثه خونبار كربلاست، كه خود پيامد تغيير در ارزشهاى جامعه نبوى بود؛ چه اينكه منشأ دگرگونىهاى ارزشى ماجراى سقيفه بود؛ در آنجا بود كه عنان حكومت به دست افراد نالايق افتاد و آنان با بهرهگيرى از اين ساز و كار بر جامعه مسلّط گشتند و هرآنچه توانستند، كردند و جامعه را به سويى كشاندند كه خود خواستند، به نحوى كه در جامعهاى كه در آن آب وضوى پيامبر مكرّم صلىاللهعليهوآله سرمه چشم مردم بود، پس از پنج دهه، كشتن فرزند دلبندش را نه تنها مذموم ندانستند، كه حتى پس از كشته شدن مظلوم كربلا، به شكرانه اين پيروزى، در كوفه مسجد بنا نهادند.
پيش از آنكه به سازوكار تغيير در ارزشها، كه نقطه آغاز آن ماجراى سقيفه بود، پرداخته شود، لازم است به زمينه اجتماعى پذيرش سقيفه اشاره شود:
زمينه اجتماعى پذيرش سقيفه
در پاسخ به اين پرسش، مباحث زيادى مطرح شده است، اما در اين نبشتار برآنيم كه زمينه اجتماعى آن را مطمح نظر قرار دهيم. براى اين منظور، بايد به وضعيت اجتماعى جامعه حجاز توجه كرد: بيشتر مردم مدينه پس از هجرت پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله به آن شهر، مسلمان شدند؛ مردم مكّه نيز در سال هشتم هجرى، آنگاه كه مكّه به دست پيامبر و يارانش فتح گرديد، اسلام آوردند. بنابراين، بقايايى از سنّتهاى جاهلى وجود داشت كه حتى در زمان حيات رسول خدا كاملاً از بين نرفته بود؛ از جمله اين سنّتها مىتوان به «مشروعيت مبتنى بر اقتدار سنّتى» اشاره كرد. در اين مشروعيت، پايگاه اجتماعى «سن» اهميت خاصى داشت؛ چنانكه توانسته بود ساختار منش اجتماعى ثابت و مقاومى را بر رفتارهاى اجتماعى جامعه مسلّط گرداند و اين واقعيت را در قضيه فرماندهى اسامه به خوبى مىتوان ديد.
اسامه، جوانى كم سن و سال كه گويا هنوز محاسن كاملى نداشت، وقتى به فرمان رسولالله صلىاللهعليهوآله فرمانده سپاه شد، برخى از افراد سپاه در برابر اين فرمان عصيان كرده، ايراد آوردند كه چرا با وجود افراد مسنتر، پيامبر اسامه را انتخاب نموده است؟(5) اين ايرادها موجب تأخير در حركت سپاه اسلام از لشكرگاه «جرف» گرديد و پيامبر صلىاللهعليهوآله در اثناى بيمارى آگاه شدند كه در حركت سپاه از لشكرگاه، كارشكنىهايى مىشود و گروهى به فرماندهى اسامه طعن مىزنند. از اين موضوع سخت خشمگين گرديدند و در حالى كه حولهاى بر دوش انداخته و دستمالى بر سر بسته بودند، آهنگ مسجد كردند تا از نزديك با مسلمانان سخن بگويند و آنان را از خطر اين تخلّف بيم دهند. با آن تب شديد بالاى منبر قرار گرفتند و پس از حمد و سپاس فرمودند: «هان اى مردم، من از تأخير حركت سپاه سخت ناراحتم. گويا فرماندهى اسامه بر گروهى از شماها گران آمده و زبان به انتقادگشودهايد...»(6) حتى پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله به كسانى كه مىخواستند از سپاه او جدا شوند و در مدينه بمانند، لعنت فرستادند.(7) شهرستانى در ملل و نحل نوشته است كه برخى از صحابه از فرمان رسولالله صلىاللهعليهوآله سرباز زدند و در مدينه ماندند. از جمله اين صحابه عمر و ابوبكر بودند كه به بهانههايى از قبيل اداره امور جارى از پيوستن به اسامه اجتناب كردند و امر مولاى جهانيان را زير پاى گذاردند.(8)
برخى نيز بر اين باورند كه ترسْ عاملى بود كه موجب تن دادن به ماجراى سقيفه گرديد. بلاذرى در كتاب انساب الاشراف مىگويد: انصار تن به جريان سقيفه دادند و سكوت كردند؛ چون مىترسيدند؛ ترس از حاكميت قريش و انتقام كشتههاى «بدر» داشتند؛ چنانچه حباب بن منذر گفت: «ما ترس از آن داريم كه كسانى از شما بر سر كار آيند كه ما پدران و برادران آنها را در جنگ كشتهايم، ترس از آنكه اين افراد از ما انتقام گيرند.»(9)
جاحظ نيز عامل ترس را مؤثر مىداند و مىنويسد: ترس هر يك از اوس و خزرج از حاكميت يكديگر و بازگشت كينههاى گذشته بود كه انصار را وادار به قبول جريان سقيفه كرد؛ چنانكه ابوبكر در سقيفه به آنها گفت: «اگر از ميان شما انصار، هر يك از اوس و خزرج خلافت را بگيرد، به خاطر مسائل جاهليت باهم جنگ خواهيد كرد.»(10)
البته نقش منافقان را، كه از قبل از رحلت پيامبر صلىاللهعليهوآله در جهت تضعيف اسلام و پيامبر تلاش مىكردند نبايد ناديده گرفت. علّامه طباطبائى در اينباره مىنويسد: «چگونه ممكن است حركت منافقين با رحلت پيامبر صلىاللهعليهوآله منقطع شده باشد و هيچگونه ضديت و دسيسه بر ضد دين نداشته باشند؟! بنابراين، يا منافقان بعد از رحلت پيامبر متأثر شدند و در اثر تأثر مخلصانه ايمان آوردند؛ يا آنان با مسؤولين حكومت اسلامى (قبل يا پس از رحلت آن حضرت) توافق سرّى داشتند كه كسى مزاحم آنان نشود وامنيت داشته باشند و يا يك مصالحه اتفاقى بين آنان و مسلمانان رخ داده بود و همه در يك مسير قرار گرفتهاند؛ لذا، درگيرىها از بين رفته است.»(11)
به هر روى، عوامل مذكور، هر يك به نحوى در پذيرش سقيفه نقش داشتند و اصحاب سقيفه با بهرهگيرى از عوامل مذكور توانستند مسير حكومت را عوض كرده، حاكم منصوب خدا و پيامبر را كنار گذاشته، خود بر مسند حكومت تكيه زنند و در حفظ و استحكام حاكميت خود تلاش نمايند.
پيش از ورود به بحث تغييرات فرهنگى ماجراى سقيفه، اشارهاى كوتاه به داستان سقيفه مفيد مىنمايد:
داستان سقيفه
در كتاب تاريخ يعقوبى آمده است: «روز وفات رسول خدا انصار در سقيفه بنى ساعده فراهم شدند... پس سعد بن عباده خزرجى را نشانيده، دستمالى به سر او بسته، مسندى براى او دوتا كردند. و خبر به ابوبكر و عمر و مهاجران رسيد، پس با شتاب آمدند و مردم را از پيرامون سعد براندند و ابوبكر و عمربن خطاب و ابوعبيدة بن جرّاح پيش آمدند و گفتند: اى گروه انصار، پيامبر خدا از ماست. پس به جانشينى او سزاوارتريم و انصار گفتند: از ما اميرى و از شما اميرى. پس ابوبكر گفت: اميران از ما و وزيران از شماست. آنگاه ثابت بن قيس بن شمّاس، كه خطيب انصار بود، بپاخاست و سخن گفت و برترى آنان را ياداورى كرد. پس ابوبكر گفت: شما را از بزرگوارى دور نمىداريم و آنچه از برترى ياداور شديد، راستى كه شما اهل آن هستيد، ليكن قريش از شما به محمد سزاوارترند و اين عمر بن خطاب است كه پيامبر خدا گفته است: خدايا، دين را به او سربلند گردان. و اين ابوعبيدة بن جرّاح است كه پيامبر خدا گفته است: امين (ل. ب امير) اين امّت است. پس با هر كدام از اين دو خواهيد، بيعت كنيد. آن دو زير بار نرفتند و گفتند: به خدا قسم، با اينكه تو همسفر پيامبر خدا و دوم دوتايى، ما بر تو پيشى نخواهيم گرفت. پس ابوعبيده دست به دست ابوبكر زد و عمر دومى بود، سپس هر كه از قريش همراه او بود، بيعت كرد و آنگاه ابوعبيده فرياد كرد: اى گروه انصار، شما نخستين ياوران بوديد، پس نخستين كس نباشيد كه تغيير و تبديل دهد.»(13)
به اين صورت، خلافت را از مسير خود منحرف كردند و حكومت را به دست فردى سپردند كه تنها امتيازش همسفر بودن با رسول خدا بود و شخصيتى را كه در فضيلت و برترى مانندى نداشت و تا امروز هم بمانند او را عالم به خود نديده است، به بهانه جوانى در خانه نشاندند و در آن را به رويش به آتش كشيدند و يادگار رسول خدا صلىاللهعليهوآله را در پشت آن در مجروح كردند و فرزند ششماههاش را به جرم بىگناهى كشتند و اين آغاز حركت اصحاب سقيفه در راستاى تغيير ارزشهاى ناب محمدى بود.
آغاز دگرگونى ارزشها
امام خمينى قدسسره نيز به اين مهم اشاره كرده، مىفرمايد: «شايد جمله "لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض" اشاره باشد بر اينكه بعد از وجود مقدّس رسول الله، هرچه بر يكى از اين دو گذشته است، بر ديگرى نيز گذشته است و مهجوريت هر يك مهجوريت ديگرى است تا آنگاه كه اين دو مهجور بر رسول خدا در حوض وارد شوند.»(15)
كنار گذاشتن على عليهالسلام و خانهنشين كردنش ضربه جبرانناپذيرى بر پيكر جامعه نوبنياد نبوى بود؛ زيرا مردم تازه مسلمان شديدا نياز به تفسير و تبيين معارف الهى داشتند، بخصوص مناطقى كه پس از رحلت رسول خدا صلىاللهعليهوآله در قلمرو حكومت اسلام قرار گرفتند؛ و اين ضربه دو چندان گرديد آنگاه كه دستور به منع نشر و كتابت كلام نبوى دادند. به گفته مرحوم سيد شريفالدين: «روايات درباره ممانعت خليفه دوم از تدوين علم و جلوگيرى از جمعآورى احاديث و اخبار، متواتر است و شيعه و سنى به طرق مختلف، نقل كردهاند، تا جايى كه وى صحابه را از نوشتن احاديث پيامبر مطلقا برحذر داشت. علاوه بر آن، بزرگان ايشان را در مدينه نگاه داشت تا احاديث آن حضرت را در اطراف منتشر نسازند.»(16)
ابن سعد نيز در طبقات مىنويسد: «در عصر عمر بن خطاب، احاديث پيامبر صلىاللهعليهوآله فراوان بود. او مردم را قسم داد آنها را نزد او بياورند. هنگامى كه احاديث را پيش او آوردند، دستور سوزاندن آنها را صادر كرد.»(17)
بارى، اين ممانعت عمر زمينه تفسير به رأى قرآن و اجتهادات بىاساس گشت و ارزشهاى ناب جاى خود را به كجىها و انحرافات و تمايلات دنياگرايان و راحتطلبان داد. و اين واقعيتى است كه امام المتقين اميرالمؤمنين على عليهالسلام به هنگامه جنگ صفين مىفرمايد:
«انّما اصبحنا نقاتل اخواننا فى الاسلام على ما دخل من الزيغ و الاعوجاج و الشبهة و التأويل.»(18)؛ هم اكنون با برادران اسلامى خويش به واسطه تمايلات نابجا و كجىها و انحرافات و شبهات و تأويلات ناروا مىجنگيم.
مسلّما ممانعت از نشر و كتابت و ترويج احاديث رسول خدا و اهلبيت عليهمالسلام پيامدهاى منفى زيادى در پى داشته كه ناهنجارىهاى اجتماعى و انحرافات رفتارى از جمله آن است. در ادامه، به اين مسأله اشاره خواهد شد.
ارزشها، هدايتگر رفتار
جامعهشناسان «ارزشها» را بدين صورت تعريف مىكنند: "ارزشها، عقايد عميقا ريشهدارى است كه گروه اجتماعى هنگام سؤال درباره خوبىها، برترىها و كمال مطلوب، به آنها رجوع مىكند.»(19) با توجه به تعريف، ارزشها هدايتكننده رفتار افراد در جامعهاند و هرگونه تغيير در آنها، دگرگونى در رفتار و هنجار اجتماعى را در پى خواهد داشت. از اينرو، شناخت ارزشها از نيازهاى اساسى جامعه است و به همين دليل، نهادى به نام «آموزش و پرورش» را مأمور شناسايى و آموزش ارزشها به افراد جامعه نمودهاند؛ چه اينكه از جمله كاركردهاى مهم اين نهاد، تقويت قدرت سازگارى افراد با ارزشهاى جامعه است.(20)
در جامعه نبوى، نقش اهلبيت عليهمالسلام آشناسازى مردم با ارزشهاى الهى بوده است، كه اين نقش را حكّام با خانهنشين كردن آنها و ممانعت از ترويج احاديث نبوى، از آنها ربودند. و اينجا بود كه مسلمانان دچار مشكل تطبيق رفتارخود با شرع مقدّس (ارزشهاى ناب) شدند؛ پيامدى كه حاكمان وقت نيز متوجه آن شدند و براى حل آن مجوّز فتوا و نقل حديث را براى دو دسته (حكّام و سياستمداران و افراد مورد اعتماد خود) صادر كردند و آنها نيز نشسته و دروغ بافتند و به جاى ارزشهاى ناب الهى، ارزشهاى مادى دنيوى ساختند و به نام ارزشهاى الهى نشر دادند.
مرحوم امينى در الغدير مىنويسد: «[افرادى] همانند حرب بن ميمون كه زاهد و عابد بود ولى حديث جعل مىكرد يا ابن هيثم طائى، تمام شب را به نماز مىايستاد، وقتى كه صبح مىشد جلوس مىكرد و دروغ مىگفت.»(21)
مسلمانان نيز براى شناخت ارزشها و آموزش دين و احكام الهى، نزد ابوهريرهها و ابن هيثمها مىرفتند و آنها را گروه مرجع خود قرار مىدادند و به جاى حلقه زدن گرد وجود نورانى حضرت على عليهالسلام و فرزندانش و بهرهگيرى از كوثر زلال معرفت، سر بر آستان ديگران مىساييدند و رسم زندگى مىآموختند.
آيةاللّه جوادى در درس فقه اين داستان پرغصه را نقل مىكردند: «روزى امام حسين عليهالسلام در مسجدالنبى نشسته بود و ابن عباس نيز در كنار او بود. مرد عربى وارد مسجد شد و به سراغ ابن عباس آمد و از او مسألهاى پرسيد. امام حسين عليهالسلام مشغول جواب شد. آن مرد با بىشرمى گفت: از شما نپرسيدم!...»(22)
به اين دليل است كه روايات منقول از حضرت على و فرزندانش عليهمالسلام درباره احكام، بسيار نادر است، مگر از امام باقر و صادق عليهماالسلام كه آن هم به دليل وضعيت پديد آمده (جنگ بنىاميه و بنىعباس) توانستند احكام نورانى الهى را به بشر هديه كنند.
به هر روى، تغيير و دگرگونى ارزشها تا جايى پيش رفت كه انصار و مهاجر از وضع موجود شكوه كردند.
علّامه امينى در الغدير مىنويسد: «مهاجران و انصار از اين كه جامعه اسلامى به سوى ارزشهاى عصر جاهلى سوق داده شده و تعصّب قومى و نژادى به تمام معنا احيا گرديده است، شكوه مىكنند.»(23)
اميرالمؤمنين على عليهالسلام نيز پس از روى كار آمدن، به تغييراتى كه پديد آمده بود اشاره كردند و با حسرت از گذشته ياد نمودند؛ در خطبه 129 مىفرمايند: «بندگان خدا، در زمانى واقع شدهايد كه خير و نيكويى به آن پشت كرده، و شر و بدى رو آورده است، و شيطان هر روز بيش از پيش در كار گمراهى مردم طمع مىورزد... به هر سو كه مىخواهى نگاه كن، آيا جز فقيرى كه با فقر دست و پنجه نرم مىكند يا ثروتمندى كه نعمت خدا را به كفران تبديل كرده يا بخيلى كه با بخل ورزيدن در اداى حقوق الهى ثروت انباشته و يا متمرّدى كه گويا گوشش از شنيدن پند و اندرزها كر است، آيا شخص ديگرى جز اينها مىبينى؟ كجايند خوبان شما، انسانهاى وارسته و پرهيزگارى كه در كسبشان از حرام پرهيز مىكردند و در رفتار و عقيدهشان پاكى مىورزيدند؟... شما در ميان جمعى از مردم پست و دونصفت مانديد كه به دليل پستى و بىارزشى آنها، لبها جز به مذمّت آنها حركت نمىكند، فانّا للّه و انا اليه راجعون.
مفاسد آشكارشده، نه انكاركننده و تغييردهندهاى پيدا مىشود و نه بازدارندهاى به چشم مىخورد. آيا با اين وضع، مىخواهيد در دار قدس خدا و رحمتش قرار گيريد و از عزيزترين اوليايش باشيد؟ هيهات...»(24)
آرى، وقتى به جاى ارزشهاى ناب الهى، ارزشهاى مادى و ساخته حكّام و حديثسازان را فراروى افراد جامعه مىگذارند، رفتارى جز آنچه امام در خطبه نورانىاش اشاره دارد، نبايد انتظار داشت؛ چه اينكه ارزشها هدايتگر رفتار در اجتماعند و هنجارهاى اجتماعى پاى در ركاب ارزشهاى حاكم بر جامعه دارند.
معاويه و ادامه روند تغيير ارزشها
اما تاريخ به عيان ديد كه تلاش امام عليهالسلام در اين زمينه، در قدم آغازين با مشكلات عديدهاى مواجه گرديد، چه اينكه حضرت حركت اصلاحى خود را بر دو محور عدالت اقتصادى در امر بيتالمال و لياقت در واگذارى امارت و ولايت، استوار داشت، كه در محور اول، عدالت علوى موجب رنجش زراندوزان و دنياگرايان همچون طلحه و زبير گرديد كه به بركت بذل و بخشش عثمان، ثروتهاى كلانى به دست آورده بودند و بدين دليل، جنگ جمل را به راه انداختند؛ و در محور دوم، حركت امام باعث نارضايتى امراى ناصالحى گرديد كه توسط عثمان به امارت رسيده بودند؛ افرادى همچون معاويه كه جنگ صفين را به همراهى تازه مسلمانان شامى كه رفتارشان بر پايه ارزشهاى آموخته شده جريان سقيفه بود، بر ضد امام عليهالسلام به راه انداختند؛ شاميانى كه با دسيسه اصحاب سقيفه به سركردگى معاويه در فقر دينى و فرهنگى كامل به سر مىبردند و حتى شناختى صحيح از پيامبر و فرزندانش نداشتند.
مسعودى در مروج الذهب در اينباره مىنويسد: «يكى از دوستان اهل علم گفت: ما درباره ابوبكر و عمر و على و معاويه بحث مىكرديم، عدهاى ناظر مباحثه بودند. يكى از آنها كه عاقلترين آنها بود، گفت: شما درباره ابوبكر و عمر و... چه مىدانيد؟ من پرسيدم: شما درباره آنها چه فكر مىكنيد؟ جواب داد: آيا على پدر فاطمه نبود؟ گفتم: فاطمه كيست؟ گفت: همسر پيغمبر و دختر عايشه و خواهر معاويه. گفتم: حكايت على چه بوده است؟ گفت: در جنگ حنين با پيغمبر كشته شد...»(25)
به هر حال، معاويه به همراهى يكصدهزار نيروى شامى كه نماز جمعه را در روز چهارشنبه بجا مىآوردند، جنگ صفين را به راه انداخت و نتيجه آن تفرقه ميان لشكر امام عليهالسلام بود كه عدهاى راه خود را از امام جدا كردند و در نهروان گرد هم آمدند و بر امام خويش تيغ كشيدند و بدينسان، امام عليهالسلام طى قريب پنج سال حاكميت، با كارشكنىهاى فراوان روبهرو شد و سرانجام نيز به دست اشقى الآخرين به شهادت رسيد و پس از شهادت ايشان، طولى نكشيد كه معاويه امور مسلمانان را به دست گرفت و خود را اميرالمؤمنين خواند، در حالى كه روند تغيير ارزشها را همانند اسلاف خود پى مىگرفت و اين بار با سرعت و شدت بيشتر؛ چه اينكه وى به هيچ حقيقتى پاىبند نبود و راهى جز ضلالت پيش نگرفته بود.
على عليهالسلام در اينباره مىفرمايد: «رهبر اين گروه (بنىاميّه) از ملت اسلام خارج و بر پايه ضلالت و گمراهى ايستاده است.»(26)
امام حسين عليهالسلام نيز درباره بنىاميّه مىفرمايد: «آگاه باشيد! ايشان (بنىاميّه) پىروى از شيطان را بر خود لازم دانسته و اطاعت الهى را ترك نمودهاند و فساد را آشكار و حدود الهى را تعطيل نمودهاند.»(27)
معاويه پس از شهادت مولى الموحّدين و خانهنشين كردن امام حسن عليهالسلام ، خود را بىرقيب ديد و در راه دگرگونى ارزشهاى اسلامى، سعى فراوان نمود و اوضاع را به عصر جاهليت برگرداند.
امام حسين عليهالسلام در اينباره مىفرمايد: «جدّا اوضاع زمان دگرگون گرديده؛ زشتىها آشكار و نيكىها و فضيلتها از محيط ما رخت بربسته است، از فضايل انسانى چيزى باقى نمانده است، مردم در زندگى ننگين و ذلّت بارى به سر مىبرند؛ نه به حق عمل مىكنند و نه از باطل دورى مىنمايند.»(28)
از آنجا كه سعى بر اين است كه فرايند تغيير ارزشها به تصوير كشيده شود، لازم مىنمايد كه در اين قسمت از بحث، به روندى كه معاويه در ادامه تغيير ارزشها پيش گرفت، هرچند به اختصار، اشاره گردد:
1. هتك حرمت پيامبر صلىاللهعليهوآله
دو كنيزك آوازهخوان در خانه من، شعرهايى از عصر جاهليت و جنگهاى آن به آواز مىخواندند. در اين هنگام، پيامبر وارد شد و بدون هيچ واكنشى به روى بستر خويش دراز كشيد. در اين زمان، ابوبكر وارد شد و به محض برخورد به آوازهخوان، با شدت و تندى به او گفت: ساز و آواز شيطانى در محضر پيامبر؟ رسول خدا به ابوبكر رو كرد و فرمود: رهايشان كن و كارشان نداشته باش! هر گروهى عيدى دارد و امروز هم عيد ماست!»(29)
معاويه براى اينكه بتواند جامعه اسلامى را از ارزشهاى ناب تهى كند، به كاستن منزلت پيامبر صلىاللهعليهوآله اكتفا نكرد، بلكه تلاش مىكرد تا نام و ذكر رسول خدا را از ميان بردارد و به تعبير خود، به خاك بسپارد.
مسعودى در مروج الذهب در اينباره مىنويسد: «... مغيرة بن شعبه مىگويد: به معاويه گفتم: تو به آرزوهايت رسيدهاى. حال با اين كهولت سن، نظر لطفى به بنىهاشم نما... معاويه گفت: نه به خدا سوگند، آرام نخواهم نشست، مگر اينكه نام او [پيامبراكرم] را دفن كنم و اين ذكر و ياد را [كه در اذان و اقامه برده مىشود] به خاك سپارم.»(30)
2. منع نشر فضايل اهلبيت عليهمالسلام
ابن ابى الحديد مىگويد: «معاويه فرمانى عمومى براى كارگزاران در تمام بلاد اسلامى صادر كرد كه در آن آمده بود: هر كس چيزى در فضيلت ابوتراب و خاندانش روايت كند، خونش هدر است، مالش حرمت ندارد و از حوزه حفاظت حكومت بيرون خواهد بود.»(31)
او حتى به عدم نشر فضايل على و فرزندانش قانع نبود، بلكه دستور داد تا احاديثى در ذمّ حضرت جعل كنند كه باعث دورى مردم از اهلبيت گردد.(32) و از اين همه شديدتر، دستور به لعن آنها در منابر بلاد اسلامى، حتى مدينةالنبى داد.
سليم بن قيس در اينباره مىنويسد: «... آن روز را معاويه در مدينه ماند و جارچى او جار زد و نامهاى هم به همه كارگزارانش نوشت كه پناه خود را برداشتم از هر كه روايتى در مناقب على عليهالسلام و خاندانش نقل كند و خطيبان در هر شهر و در هر جا بپاخاستند براى لعن كردن بر على و بىزارى جستن از او و بدگويى از خاندانش و لعن بر آنها و تهمت به ايشان، بدانچه در آنها نبود...»(33)
خود معاويه نيز در مقابل امام حسن و امام حسين عليهماالسلام با بىشرمى، به امام المتقين دشنام داد. در كتب تاريخى آمده است كه معاويه پس از صلح با امام حسن عليهالسلام ، وارد كوفه شد و بر فراز منبر رفت و در حالى كه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام پاى منبر نشسته بودند، شروع به دشنام و سبّ حضرت على عليهالسلام كرد و پس از آن نام امام حسن عليهالسلام را بر زبان جارى كرد و به آن حضرت نيز دشنام گفت. در اين وقت، امام حسين عليهالسلام برخاست كه پاسخ بدهد، ولى امام حسن عليهالسلام دست برادر را گرفت و نشانيد و خود برخاست و فرمود: «من حسن هستم و پدرم على، تو معاويه هستى و پدرت صخر، مادرم فاطمه و مادرت هند، جدّم رسول الله و جدّ تو حرب، مادربزرگم خديجه و مادربزرگت فتيله، پس لعنت خدا بر آنكه گمنامتر و در حسب پليدتر و در گذشته و حال، بدتر و از نظر كفر و نفاق قديمتر است...» ابن ابى الحديد هم كه ناقل اين حديث است، مىگويد: آمين!(34)
معاويه با شيوه مذكور، تلاش مىكرد مردم را از خاندان وحى دور ساخته، دست آنها را از ارزشهاى ناب الهى كوتاه نمايد تا بتواند ارزشهاى دوران جاهليت را جاىگزين كند. از اينرو، هر كه را در مقابل اين دستورالعملش مقاومت مىكرد و به حضرت على عليهالسلام دشنام نمىداد و يا از پىروان او و فرزندانش به شمار مىآمد، به قتل مىرساند. به اين موضوع در پاسخ نامهاى كه امام حسين عليهالسلام براى وى نوشته است اشاره گرديده؛ آنجا كه امام مىفرمايد: «آيا تو قاتل آن مرد حضرمى نيستى كه زياد به تو نوشت: او بر آيين على ـ كرّمالله وجهه ـ است و تو در پاسخش نوشتى: هر كس را كه بر آيين على است بكش، و زياد نيز آنها را كشت و به دستور تو آنها را مُثله كرد؟... آيا تو قاتل حجر بن عدى كندى و ياران نمازگزار و عابدانى كه منكر ظلم بوده و بدعتها را بزرگ شمرده و امر به معروف و نهى از منكر نمودهاند و در راه خدا از ملامت ملامتكنندهاى باكى نداشتند، نيستى كه آنها را از روى ستم و دشمنى كشتى؟...»(35)
3. ترويج قرائتهاى ديگر
بر اين اساس، معاويه كه جامعه اسلامى را با كنار گذاشتن خاندان وحى و تعطيل كردن حدود الهى از ارزشهاى ناب تهى نمود، مىبايست به جاى آنها، ارزشهاى ديگرى جاىگزين مىكرد تا خلأ هنجارى و رفتارى پيش نيايد و از اينرو، تلاش كرد تا با ترويج افكار التقاطى و قرائتهاى ديگرى از دين و ارزشها، اين نقيصه را جبران كند. چنين نيز كرد و آن ترويج تفكر «مرجئه» بود كه قرائتى جديد از ايمان ارائه داد؛ قرائتى در مقابل قرائت اهلبيت عليهمالسلام . به عقيده اين فرقه، كافى است كه انسان قلبا مؤمن باشد و با وجود ايمان، هيچ گناهى ضرر ندارد!
ابن ابى الحديد مىنويسد: «اولين كسانى كه قايل به ارجاء محض شدند، معاويه و عمروبن عاص بودند، اينها مىپنداشتند: با وجود ايمان، هيچ گناهى زيان نمىرساند و بر اين اساس، وقتى به معاويه گفته شد: خودت مىدانى با چه كسانى محاربه نمودى و آگاهى كه چه گناهى مرتكب شدى، وى در جواب گفت: اطمينان و وثوق به قول خداى سبحان دارم كه "انّ الله يغفر الذّنوب جميعا". بنىاميه اين طرز تفكّر را ابداع كردند و از آن حمايت نمودند تا به شكل يك فرقه دينى درآمد و در خدمت آنها قرار گرفت.»(36)
معاويه همچنين براى رفع خلأ الگوهاى هنجارى و رفتارى، كه مصداق اكمل آن خاندان عصمت و طهارت عليهمالسلام هستند، تلاش نمود تا افرادى همچون عثمان را برجسته كند. از اينرو، به كارگزارانش نوشت: «شهادت هيچ يك از شيعيان على و خاندانش را نپذيريد و نام آنها را از دفتر بيتالمال محو كنيد و شهادت كسى را به نفع آنان قبول نكنيد، اما دوستداران عثمان و علاقهمندان وى و كسانى را كه رواياتى در فضيلت وى نقل مىكنند شناسايى نماييد و به خود نزديك سازيد و اكرامشان كنيد. آنچه را كه ايشان در فضيلت عثمان نقل مىكنند براى من بنويسيد و اسم گوينده و نام پدر و خاندانش را ثبت كنيد و جايزه و خلعت و اموال زياد به آنها ببخشيد.»(37)
4. انتخاب جانشين
در مروج الذهب آمده است: «زمانى كه عبدالله بن زبير در مكّه بر ضد يزيد قيام كرد، و يزيد لشكرى به مكّه فرستاد و براى او نوشت:
اُدغ الهكَ فى السماء فانّنى
ادعو عليك رجال عكٍّ و اشعرا؛
يعنى: تو خداى خود در آسمان را به يارى بخوان، من براى جنگ با تو مردان عك واشعر را مىخوانم.»(38)
ذكر نمونهاى از سخريه شعاير دينى و ارزشهاى الهى توسط يزيد در اينجا خود شاهدى است بر اوج تباهى و فساد اخلاقى كه خود پيامدى است از تغيير ارزشها. موّرخان نوشتهاند: يزيد بوزينه مخصوصى داشت كه كنيهاش را «ابوقيس» گذارده بود و هرگاه شراب مىنوشيد، ته مانده جام خود را به او مىنوشاند و مىگفت: اين يكى از بزرگان بنىاسرائيل است كه در اثر گناه مسخ شده. گاهى نيز او را بر الاغى وحشى سوار مىكرد و در مسابقات اسب سوارى شركت مىداد. در يكى از مسابقهها، بادى آمد و او را بر زمين افكند و مُرد. يزيد به سختى غمگين شد و دستور داد او را كفن كرده، دفن كنند و به عزا نشست و به مردم شام دستور داد به تعزيت و تسليت او بيايند و در مرثيه او اشعارى گفت...»(39)
چه زيبا فرمود رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله : «صنفان من امّتى اذا صلحا صلحت امّتى و اذا فسدا فسدت امّتى. قيل: يا رسولالله، من هما؟ قال: الفقهاء والامراء»؛ هرگاه دو گروه از امّتم صالح و نيكوكار باشند، امّتم نيكو خواهد شد و اگر آنها فاسد گردند، امّتم به فساد كشيده خواهد شد. پرسيدند: يا رسولاللّه، آنها كيانند؟ فرمود: دانشمندان و حاكمان.»(40)
بارى، وقتى كارگزاران و حكمرانان جامعه افرادى همچون معاويه و يزيد باشند و همه تلاش آنها در جهت حذف ارزشها و تعطيلى حدود الهى، و دانشمندان و دانايانى كه وظيفه آموزش ارزشها را به عهده گرفتهاند، به انباشت ثروت و دنياگرايى و دنياطلبى روى آورند، طبيعى است كه افراد جامعه نيز به دنيا روى مىآورند و زراندوزى و ثروتطلبى، منش اجتماعى مىگردد. در چنين جامعهاى است كه مردم در مقابل حذف ارزشهاى الهى و كشته شدن منادى و مدافع ارزشهاى دينى و الهى، بىتفاوت مىگردند و يا حتى خود براى حذف آن بسيج مىشوند و براى كشتن او لشكر كشيده، پس از كشتن او و يارانش به غارت اموال خاندان او مىپردازند؛ زيرا آنچه در اين جامعه مهم است و ارزش به شمارمىآيددنياگرايىوثروتاندوزىاست.
قضيهاى را نويسنده مقتل مقرم از غروب عاشوراى حسين عليهالسلام نقل مىكند كه خود گواهى است بر اين گفته. ايشان مىنويسد: «مردى نزد فاطمه، دختر امام حسين عليهالسلام ، آمد و خلخال پاى او را بيرون آورد و در آن حال، مىگريست! فاطمه گفت: چرا گريه مىكنى؟ گفت: براى اين كارى كه مىكنم و اموال دختر رسول خدا صلىاللهعليهوآله را به غارت مىبرم. فاطمه گفت: اگر چنين است، پس مرا رها كن. گفت: مىترسم ديگرى آن را ببرد!»(41)
نتيجه
در طول تاريخ، آن دسته تغييراتى كه هويّت انسانى بشر را نشانه گرفتهاند، بيش از هر تغيير ديگرى مورد توجه انديشمندان و محققان بودهاند. بر همين اساس، در اين تحقيق تغييرات فرهنگى و آن هم بخش ارزشها، مطمح نظر قرار گرفت و سازوكار آنها در حد امكان، با استفادهازمنابعتاريخى،بهتصويركشيدهشد.
در سطور گذشته ذكر شد كه چگونه در ارزشهاى جامعه نبوى تغيير صورت گرفت و جامعه نوبنياد اسلامى را به كدام سمت كشاند؛ جامعهاى كه با حاكميت ارزشهاى ناب الهى توانسته بود بيابانگردان خشن و گردنكش را به شبزندهداران فروتن و عطوف تبديل كند كه با نالههاى نيمه شب خود، عرشيان را به وجد آورده، كريمه «انّى اعلم مالا تعلمون» را به تماشا مىنشستند. چنان مردمى با در دست گرفتن حكومت و بهرهگيرى از سازو كار اجتماعىاش، كه آن را در جريان سقيفه بنىساعده به دست آورده بودند، جامعه را به سمت جاهليت و ارزشهاى حاكم بر آن سوق دادند و ارزشهاى جاهلى را جاىگزين ارزشهاى ناب الهى ساختند. و روشن است كه هر ارزشى، رفتار و هنجار متناسب با خود را به همراه خواهد داشت.
پس اگر روزى مردم بر گرد وجود نازنين رسولخدا صلىاللهعليهوآله حلقه مىزدند و به هنگام وضوى آن حضرت، در تبرك جستن به قطرات آب وضويش گوى سبقت از هم مىربودند، آن روز ارزشهاى الهى و آموزههاى نبوى در جامعه حكومت مىكرد و فلاح و رستگارى غايت اعمال و رفتار مردم بود، و چون پيامبر را مصداق احسن و اكمل سعادت و رستگارى مىديدند، پروانهوار بر گرد حريم او حلقه مىزدند.
اما در سال 61 هجرى، جامعه اسلامى دگرگون شد و به جاى ارزشهاى نبوى، ارزشهاى دنيوى بر جامعه حاكم گرديد و رفتار و كردار مردم حول محور انباشت ثروت دور زده، دنياگرايى منش اجتماعى گرديده بود. روشن است كه در چنين جامعهاى، ديگر مردم گرد وجود ارزشمداران الهى و خاندان وحى و نبوّت حلقه نخواهند زد و در سرزمين طف، دست يارى به آنها نخواهند داد؛ چرا كه در اين بارگاه، دنيا و دنياگرايى مقامى ندارد و دنياگرايان از آن طرفى نخواهند بست. از اينرو، دور از انتظار نيست كه سىهزار نفر خود را به لشكرى برسانند كه سرزمين رى و جمعآورى غنايم پاداش اوست و در اينجاست كه كهنه پيرهن و انگشتر با انگشت به غارت مىرود؛ چرا كه دنيا و دنياگرايى ارزش است و ديگر هيچ!
آنچه را امروز ما مىتوانيم از اين واقعه تلخ، كه اسلام در تاريخ خود ديده است، درس عبرت گرفته، چراغ راه خود قرار دهيم، اين است كه به ارزشهاى الهى و دينىمان، كه به بركت انقلاب اسلامى و همّت امام و شهيدان در جامعه حاكم گشته، اهميت دهيم و در مقابل دگرگونى و رنگ باختن آنها بىتفاوت نبوده، امور حكومتى را به دست متقيّن و دين باورانى بسپاريم كه خود به ارزشهاى الهى و دينى عشق مىورزند و در حفظ آن كوشايند.
پي نوشت :
1ـ جان. ب. تامپسون، ايدئولوژى و فرهنگ مدرن، ترجمه مسعود اوحدى، تهران، 1358، مؤسسه فرهنگ آيندهپژوهان، ص 152
2ـ گىروشه، تغييراتاجتماعى، چ دوم، ترجمه منصوروثوقى،نشرنى. 1368، ص 145
3ـ ملوين دفلور و ديگران، مبانى جامعهشناسى، اقتباس حميد خضر نجات، دانشگاه شيراز، 1370، ص 243
4ـ ابوالحسن تنهايى، جامعهشناسى تاريخىاسلام،نشر روزگار، 1378، ص 262
5ـ شهرستانى، ملل و نحل، ترجمه سيدمحمدرضا جلالى نائينى، تهران، كتابفروشى اقبال، 1362، ج 1، ص 29
6ـ جعفر سبحانى، فروغ ابديت، نشر دانش اسلامى، ج 2، ص 487
7ـ ابن ابىالحديد، شرح نهج البلاغه، احياء التراث العربى، بيروت، ج 2، ص 20
8ـ شهرستانى، پيشين، ص 29
9ـ بلاذرى، انساب الاشراف، به تصحيح محمد حميدالله، دارالتعارف للمطبوعات، بيروت، ج 1، ص 582
10ـ حسين عبدالمحمدى، زمينههاى قيام امام حسين عليهالسلام ، به نقل از: جاحظ، التبيان و التبيين، ج 3، ص 298، نشر منبع، 1379، ص 132
11ـ سيدمحمدحسين طباطبائى، الميزان، مؤسسه اسماعيليان، چاپ پنجم، 1371، ج 19، ص 290
12ـ ابن هشام، السيرة النبويه، ترجمه سيدهاشم رسولى، چاپ سوم، كتابخانه السلاميه، 1366، ج 2، ص 430
13ـ احمد بن يعقوب، تاريخ يعقوبى، ترجمه محمدابراهيم آيتى، انتشارات علمى و فرهنگى، 1371، ج 1، ص 222
14ـ سليمان بن ابراهيم القندوزى، ينابيع المودة لذوى القربى، تهران، اسوه، 1416 ق، ج 1، ص 106
15ـ امام خمينى، وصيتنامه الهى سياسى، انتشارات اسوه، ص 2
16ـ سيد شرفالدين عاملى، الاجتهاد فى مقابل النص، بيروت، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، ص 164
17ـ ابن سعد، طبقات، ج 5، ص 140
18ـ نهجالبلاغه، خطبه 122
19و20ـ بروس كوئن، مبانى جامعهشناسى، ترجمه و اقتباس فاضل توسّلى،تهران،سمت،1372،ص77 / ص 157
21ـ علّامه امينى، الغدير، چاپ دوم، 1366، دارالكتاب الاسلاميه، ج 5، ص 276
22ـ آيةالله عبدالله جوادى آملى، «جزوه درسى خارج فقه»، اسفند 1380
23ـ علّامه امينى، پيشين، ج 9، ص 78 به بعد
24ـ نهجالبلاغه،مطبوعاتىهدف، خطبه 129
25ـ مسعودى،مروجالذهب،بيروت، مؤسسه الاعلمىللمطبوعات،1991،ج3،ص 143
26ـ نهجالبلاغه، خطبه 108
27و28ـ محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، مطبعه الاستقامه بالقاهره، 1939، ج 4، ص 305 / ص 305
29ـ محمدبناسماعيلبخارى،الصحيح البخارى، دارالطباعة العامرة باستانبول، ج 2، ص 225
30ـ مسعودى، پيشين، ج 3، ص 453
31و32ـ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 11، ص 44 / ج 13، ص 220
33ـ سليم بن قيس، اسرار آل محمد صلىاللهعليهوآله ، انتشارات اهلبيت عليهمالسلام ، ص 423
34ـ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 16، ص 46
35ـ علّامه امينى، پيشين، ج 10، ص 161
36و37ـ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 7، ص 253ـ254 / ج 11، ص 45
38ـ مسعودى، پيشين، ج 2، ص 95
39ـ سيدهاشم رسولى محلاتى، زندگانى امام حسين عليهالسلام ، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1374، ص 93
40ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 2، ص 49
41ـ سيدهاشم رسولى محلاتیپيشين، ص 544
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}